بخشی از متن رمان گمنام

بخشی از متن رمان گمنام : گمنامی، راز پنهان تمام جنگهایی است که از ازل تا ابد، نسل انسان را در هم دو خته است و همچون لنگری آهنین به پای حیاتش بسته شده و از عرشهی کشتی زندگی، به قعر اقیانوس تاریک رها شده و در پایان، با آتش تکبر و تعصب، آخرین بند زنجیر از دماغه ی کشتی گسسته می شود تا نه لنگر و نه آن کشتهی گمنام، به سطح آب بازنگردند و در اعماق فراموشی مدفون شوند. چه میشود ما انسان ها را در این وادی که کمر به قتل خودمان می بندیم و پشته پشته کشته ی گمنام میسازیم برای نامور شدن خودمان. از این زاویه ی نگاه به حیات آدمی جز گمنامی چه دستاوردی عاید خاطرات ابدی انسان می شود؟
با این همه، مؤلف به ادامهی ماجرایی میپردازد که میتواند جدارهی تپندهی قلبها را بشکافد و زخمهای نهان را آشکار سازد. او میکوشد شما را از طفره رفتن و بیتوجهی به این ماجرا برهاند. هر آنچه خارج از متن داستان است، حرف دل است؛ و حرف دل، ناگزیر بر دل مینشیند و جان را به لرزه میاندازد. از این رو، خرده گرفتن بر مؤلف در این لحظات چندان دور از ذهن نیست. اما شما کاری دور از ذهن کنید: نویسنده را به واسطهی آنچه ممکن است گزافهگویی به نظر آید، نقد نکنید. زیرا در ادامه، پریشان خواهید شد؛ پریشانیای که نه از سر ضعف، بلکه از عمق حقیقتی است که داستان پیش رویتان مینهد.
در ادامه، مؤلف مینویسد که هدف این داستان، هرگز پرداختن به موضوع مداخلات نژادی و مذهبی میان اقوام ساکن در این خطه از کرهی زمین در آن برههی زمانی نیست. بلکه مسئلهی اصلی این روایت، همان چالهای است که سالیوان برای نجات جان خویش با دستان لرزانش کنده است؛ چالهای که گویی نمادی است از تلاشی مذبوحانه برای گریز از مرگ و نابودی. شاید در نگاه نخست، مؤلف متهم شود که در میان انبوه موضوعات عمیق و پراهمیتی که میتوانستند بستری بیهمتا برای داستانسراییای ژرف و گسترده باشد، انتخابی سطحی و هرزهنگرانه کرده است.

گویی به سراغ موضوعی رفته که کمترین ارزشی برای پرداختن ندارد؛ چیزی که در نگاه اول، هیچکس را مجذوب نمیکند و به نظر نمیرسد شایستهی آن باشد که وقت گرانبهای کسی را به خود اختصاص دهد. اما داستان، برخلاف ظاهر ساده و پیشپاافتادهاش، راه خود را میپیماید. لایهلایه پیش میرود، زیر پوست خواننده میخزد، و نشان میدهد که حتی در سادهترین و بهظاهر کمارجترین موضوعات، تلخیها و دردهای عمیقی نهفته است. این انتخاب، ما را با تأثیراتی سهمگین و ماندگار آشنا میکند؛ تأثیرات فرهنگی و روانی بر ذهن نوجوانی که هنوز اندیشه و هویتش در حال شکلگیری است، باورهایی که میتوانند او را به اوج برسانند یا درهم بشکنند و برای همیشه در همان نقطهی تاریک متوقف کنند.
فقط پنج دقیقه بعد از تمام شدن کل واقعه کافی بود تا سالیوان برای خود پناهگاهی امن بسازد در دل خاک. هنوز گلوله ها با آن طنین هولناکشان در گوش سالیوان شلیک می شوند. او نمیدانست زمان چگونه سپری شده است؛ گویی در یک لحظهی ابدی، عقربه های ساعت و دقیقه و ثانیه شمار در جایشان خشک و منجمد شده بودند، گویی جهان در یک فریم از وحشت متوقف گشته است. تنها چیزی که او میدانست، این بود که باید حفر کند. باید زمین را بشکافد، باید خود را در دل خاک پنهان کند، باید از چنگال مرگ بگریزد. با دستانی که از ترس میلرزیدند و ناخنهایی که از شدت فشار خونآلود شده بودند. او خاک را همچون موش صحرایی به دام افتاده بی وقفه کنار میزد تا مقری به ظاهر ایمن برای خودش فراهم کند.
شاید اگر ترسی نبود، اگر مغزش مجال سنجیدن و برنامهریزی داشت، برای کندن این چالهی نیممتری بیش از یک ساعت وقت لازم بود. خاک سفت بود، ریشهها در هم تنیده، اما او میکَند. با چه چیزی؟ دستانش؟ یک تکه چوب؟ نمیدانست. انگار خود خاک هم ترسیده بود، میلرزید و از هم وا میرفت زیر دستان بیقرارش.

سالیوان خودش را میان آن گودال تنگ و تاریک جا داد. چسبید به خاک، به بوی تلخ و خفهکنندهی آن. شمشادها در اطرافش لرزیدند، یا شاید او بود که میلرزید. نمیدانست. فقط حس میکرد؛ حس میکرد که یک گلوله، همان که جان همسایهشان را گرفت، هنوز هم میتواند در راه باشد. حس میکرد که اگر پیدایش کنند، دیگر وقتی برای فرار نخواهد ماند.
همهچیز در پنج دقیقه رخ داده بود. پنج دقیقهای که به درازای یک عمر گذشت. و سالیوان، در آن گودال کوچک، طعم تلخ ابدیت را در دهانش حس میکرد.
آنچه در ذهن آدمی میگذرد و آنچه در جهان بیرون رخ میدهد، دو خط موازیاند که اصلا به هم نمیرسند. یا شاید، فاصلهشان آنقدر زیاد است که هرگز همسانیای میانشان دیده نمیشود. برای نوجوانی که تمام تجربهاش از خشونت، به درگیریهای کودکانه خلاصه میشد. مشتهایی که بیشتر از درد، ترس را به نمایش میگذاشتند، و در نهایت، زخمی سطحی در اوج یک بازیگوشی. اما اکنون دیدن پیکرهای بیجانی که کنار دیوار افتادهاند، و شنیدن صدای گلولهای که همچون صاعقه در گوش میکوبد، تجربهایست سهمگین، دهشتناک، و فراتر از هرگونه فهم کودکانه.