خلاصه ی فیلمنامه ی سینمایی وصیت شخمی
- ghmonhi@gmail.com
- انشاهای من

ژانر: کمدی-درام محل: مردهشورخانه بهشت زهرا، روستای خالخیل (مازندران)زمان: پس از پایان کرونا، سال 1404
شخصیتها:
- جواد: 30 ساله، پسر حاج اصغر، باهوش اما سادهلوح، عاشق نقشه گنج
- بهرام: 30 ساله، پسرخاله جواد، ناراضی از شغلش، آرزوی سفر با هواپیما دارد
- حاج اصغر: 55 ساله، پدر جواد، مردهشور بازنشسته، عشق صیغه و سفر
- کربلایی محمد: 70 ساله، کدخدای روستای خالخیل، بیمار، پیشگو
- سمیرا: 28 ساله، همسر صیغهای حاج اصغر، باردار، پرهیاهو
- نرگس و نسترن: 25 ساله، دختران دوقلوی کربلایی محمد، زیبا و مرموز
- مادربزرگ: 80 ساله، مادربزرگ جواد و بهرام، کمی ناشنوا
- اهالی روستا: سیاهیلشکر

صحنه اول: مردهشورخانه بهشت زهرا
(نمای داخلی: غسالخانه بهشت زهرا، فضایی تمیز اما سرد، صدای آب و بوی سدر و کافور در فضا. جواد و بهرام با لباس کار در حال شستن جنازه یک وزیر سابق هستند.)
جواد: (با دقت پنبه را در گوش جنازه فرو میکند) بهرام، یه کم دیگه پنبه بده… این جنازه انگار یه ارکستر کامل تو شکمش داره!
بهرام: (کلافه، پنبه را پرت میکند) جواد، من دیگه نمیتونم! نه سال و یازده ماهه داریم مرده میشوریم، گفتی ده سال دیگه بازنشسته میشیم، عشق و حال میکنیم! حالا میگن باید بیست سال کار کنیم؟
جواد: (با آرامش) صبر کن، شنبه جلسه هیئت وزیرانه. یه نقشه دارم، میریم پیش وزرا، یه جوری دلشون رو میسوزونیم که رای به بازنشستگی زودهنگام بدن!
بهرام: (با تمسخر) تو و نقشه؟ همون نقشه گنجت رو میگی که یه گوشهش پارهست؟ همون که نه سال پیش تو خرابه پیدا کردی؟
جواد: (چشمک میزند) همون! ولی این بار فرق داره. این جنازه وزیریه، وزرای دیگه هم میان تشییع. میریم باهاشون حرف میزنیم.
(در همین لحظه، صدای بلندی از جنازه بلند میشود. بهرام با وحشت عقب میپرد.)
بهرام: (فریاد میزند) این دیگه چی بود؟
جواد: (با خنده) نگران نباش، یه کم باد شکم بود! بیا، یه کم پنبه دیگه بذاریم، مهر و موم کنیم تموم شه.
صحنه دوم: تشییع جنازه و ملاقات با وزرا
(نمای بیرونی: محوطه بهشت زهرا، جمعیت زیادی برای تشییع جنازه وزیر سابق جمع شدهاند. چند وزیر با کتوشلوار در گوشهای ایستادهاند و حرف میزنند.)
(بهرام با لباس غسالخانه، دستکش به دست، از غسالخانه بیرون میآید و به سمت وزرا میرود. جمعیت با دیدن او پراکنده میشوند.)
بهرام: (با صدای بلند) سلام عرض میکنم خدمت آقایون وزرا!
(وزرا با وحشت کمی عقب میروند. یکی از آنها دستمال از جیبش درمیآورد و جلوی بینیاش میگیرد.)
وزیر 1: (با ترس) شما کی هستین؟ چرا با این لباس اینجایی؟
بهرام: (با آرامش) من بهرامم، غسال اینجام. اومدم یه درددل بکنم. ما غسالا خیلی کارمون سخته، روزی ده تا جنازه میشوریم، کمرمون داغون شده! شما رو به جون مادرتون، شنبه رای بدین بازنشستگی زودهنگام ما تصویب شه!
وزیر 2: (با چندش) باشه، باشه! قول میدم رای بدم، فقط یه کم دورتر وایستا!
بهرام: (خوشحال، دست وزیر را میگیرد و صورتش را میبوسد) یادتون نرهها! شما قول دادین! (به جمعیت نگاه میکند و با صدای بلند) آخرش همهتون رو یا من میشورم یا همکارام!
(بهرام با غرور صحنه را ترک میکند، جمعیت با وحشت از او فاصله میگیرند.)
صحنه سوم: آسایشگاه بهشت زهرا، روز شنبه
(نمای داخلی: آسایشگاه بهشت زهرا، جواد و بهرام با چند غسال دیگر دور میز ناهار نشستهاند. تلویزیون روشن است و اخبار پخش میشود.)
اخبار: (صدای گوینده) امروز در جلسه هیئت وزیران، موضوع بازنشستگی زودهنگام غسالان با 13 رای مخالف در برابر 12 رای موافق رد شد. غسالان باید پس از 20 سال کار بازنشسته شوند.
(بهرام با شنیدن خبر، قاشق از دستش میافتد. او همان وزیری که قول داده بود را در تصویر میبیند که دستش را به نشانه مخالفت بالا برده.)
بهرام: (با عصبانیت) این همون وزیریه که قول داد! جواد، اینا همشون دروغ میگن! من دیگه نمیتونم! (غش میکند و روی زمین میافتد.)
جواد: (با نگرانی) بهرام! به هوش بیا! یه راه دیگه پیدا میکنیم!
صحنه چهارم: تصمیم به استعفا
(نمای داخلی: اتاق استراحت غسالخانه. بهرام برگه استعفایش را آماده کرده، جواد جلوی او ایستاده.)
جواد: (با التماس) بهرام، استعفا نده! فردا کلی جوون میان برای مصاحبه، اگه بری جاتو پر میکنن!
بهرام: (با عصبانیت) من دیگه نمیتونم! تو منو بدبخت کردی! میخوام برم دنبال آرزوهام، میخوام سوار هواپیما شم!
جواد: (با آرامش) یه ماه مرخصی میگیریم، میریم دنبال نقشه گنج. اگه پیداش کردیم، هر دو استعفا میدیم. اگه نه، برمیگردیم. قبول؟
بهرام: (با تردید) باشه، ولی اگه پیداش نکنیم، من دیگه برنمیگردم!
صحنه پنجم: روستای خالخیل، خانه مادربزرگ
(نمای داخلی: خانه قدیمی مادربزرگ در روستای خالخیل. جواد و بهرام با سمیرا، همسر صیغهای حاج اصغر که باردار است، وارد میشوند.)
مادربزرگ: (با صدای بلند، ناشنواست) کیاین؟ جواد و بهرامن؟ چرا این زنه شکمگنده رو با خودتون آوردین؟
جواد: (با خنده) مادربزرگ، این سمیرا، زن بابامه! قراره اینجا زایمان کنه.
(همان شب، سمیرا درد زایمانش میگیرد و دوقلوهای دختر به دنیا میآورد. جواد و بهرام با حاج اصغر تماس میگیرند.)
جواد: (در گوشی) حاجی، کجایی؟ سمیرا زایمان کرد، دوقلو دختر! تو کدخدا شدی!
حاج اصغر: (از آنتالیا، با خنده) بهبه! من تو آنتالیام، هوای اینجا خیلی خوبه! به زودی میام!
(بهرام با عصبانیت گوشی را از جواد میگیرد.)
بهرام: (فریاد میزند) حاجی، تو گفتی ما رو میبری حج، حالا خودت رفتی آنتالیا؟ یه روز خودت رو میشورم، بدجور میشورم!
صحنه ششم: خانه کدخدا، شب هنگام
(نمای داخلی: زیرزمین خانه کربلایی محمد. جواد و بهرام با نقشه گنج مشغول کندن زمین هستند.)
جواد: (با گچ روی زمین علامت میزند) بهرام، اینجا رو بکن! نقشه میگه گنج زیر اینجاست!
بهرام: (کلافه) جواد، این نقشه پارهست! من دیگه خسته شدم!
(ناگهان صدای فریاد زنان از طبقه بالا میآید. برقها روشن میشود. کربلایی محمد مرده است.)
(نمای بیرونی: حیاط خانه کدخدا. اهالی جمع شدهاند. جواد و بهرام از زیرزمین بیرون میآیند و خودشان را به جمعیت میرسانند.)
یکی از اهالی: (با هیجان) اینا دامادای کدخدان! اومدن جنازه رو بشورن! سیل نمیاد، خیالتون راحت!
جواد: (با تعجب) چی؟ ما که داماد نیستیم!
اهالی: (همزمان) یا همین امشب عروسا رو عقد میکنین، یا سیل همهمون رو میبره!
(جواد و بهرام به آسمان نگاه میکنند، هوا صاف است. اما اهالی مصمماند. حیاط را چراغانی میکنند، ساز و دهل میآورند و سفره عقد میچینند.)
صحنه هفتم: مراسم عقد
(نمای داخلی: حیاط خانه کدخدا. جنازه وسط حیاط است، کنارش سفره عقد پهن شده. نرگس و نسترن با پوشیه کنار سفره نشستهاند.)
عاقد: (با جدیت) مهریه چی باشه؟
برادر بزرگ عروس: (با سبیل کلفت) یه جفت چشم از حدقه دراومده! اگه این دامادا بخوان نقشه بکشن یا عروسا رو بدبخت کنن، چشاشونو درمیآریم!
بهرام: (با وحشت، بلند میشود) من نمیخوام!
(حاج اصغر که تازه وارد شده، بهرام را مینشاند.)
حاج اصغر: (با خنده) بشین پسر! تو الان کدخدازاده شدی!
(پوشیه عروسها کنار میرود. جواد و بهرام با دیدن زیبایی نرگس و نسترن شوکه میشوند. بهرام دوباره غش میکند.)
نرگس: (به نسترن، با خنده) من این یکی رو میخوام! (به جواد اشاره میکند)
نسترن: (چشمک میزند) منم اون یکی! (به بهرام اشاره میکند)
(دخترها جایشان را عوض میکنند. جواد و بهرام هم جایشان را عوض میکنند تا کنار عروس دلخواهشان باشند. مراسم عقد برگزار میشود، اما ناگهان آسمان ابری میشود و طوفان شروع میشود.)
یکی از اهالی: (با ترس) کدخدا راضی نبوده! سیل میاد!
جواد: (زیر باران، رو به آسمان) خدا، دیگه کافیه! ما به همه قولامون عمل کردیم، تو هم سر حرفت باش!
(سیل مسیرش را به سمت رودخانه تغییر میدهد. روستا نجات پیدا میکند.)

صحنه هشتم: غسالخانه روستا
(نمای داخلی: غسالخانه کوچک روستا. جواد و بهرام جنازه کربلایی محمد را میشویند.)
بهرام: (با دقت سدر میزند) جواد، این سدر یه بوی عجیبی میده… انگار سمیه!
جواد: (با تعجب) فکر کنم برای همین غسالای قدیمی اینجا میمردن!
(ناگهان متوجه خالکوبی روی کمر کدخدا میشوند. نقشه گنج است!)
بهرام: (هیجانزده) جواد، گوشیتو بیار عکس بگیر!
(جواد عکس میگیرد، اما با ورود اهالی، گوشی از دستش میافتد و توی آب غسالخانه غوطهور میشود.)
صحنه نهم: یافتن گنج
(نمای داخلی: خانه کدخدا. جواد و بهرام با عروسهایشان دور هم نشستهاند. مادر عروسها وارد میشود و نقشه کامل گنج را به آنها میدهد.)
مادر عروسها: این هدیه کدخدا برای شماست. روحش شاد.
(جواد و بهرام با عروسها به حیاط میروند. بعد از کندن زمین و ناامیدی، کنار حوض مینشینند. مجسمه گاو قدیمی کنار حوض است.)
بهرام: (نالان) جواد، ما بدبخت شدیم! نه گنجی، نه بازنشستگی!
(ناگهان بهرام از ترس تصویر کدخدا در ذهنش غش میکند و پایش به مجسمه گاو میخورد. مجسمه میشکند و سکههای بهار آزادی از شکمش بیرون میریزد.)
جواد: (با خوشحالی) بهرام! گنج رو پیدا کردیم!
صحنه پایانی: سالها بعد
(نمای داخلی: غسالخانه بهشت زهرا. جواد و بهرام حالا استاد مردهشور هستند و به غسالهای جدید آموزش میدهند.)
جواد: (به بهرام) قول دادم همه سفرامون با هواپیما باشه. حالا داریم میریم ونزوئلا، به مسلمونا مردهشوری یاد بدیم!
بهرام: (با خنده) بالاخره سوار هواپیما شدم!
(نمای بیرونی: حاج اصغر در آنتالیا وصیت میکند که جنازهاش را دامادهایش بشویند.)
(نما بسته میشود با جمله روی صفحه: این ماجرا ادامه دارد…)
پایان