روزنگار 1404/01/27


دیوانگی این روز ها در برخورد با هزاران تضادی که به سمت ما حمله ور می شود نتیجه ی درخشش اندیشه ای است که مانند یک سپر محکم در برابر به مقاومت پرداخته است.
دوست دارم با چشمان بسته و دستان بسته به میان همان اروندی برومم که تعداد زیادی غواص در آن مدفون شدند و برای همیشه نفس کشیدن را فراموش کردند و رفتند و هنوز هم جنازه ها و پلاک های آنها بعد از سالیان زیاد گاهی به این سوی اروند می آید و داغ کهنه ای را تازه می کند.
ببینیند همه ی این خاطرات با ازدحام این همه هجوم تخیلی داده های غم افزا و درد آور نمایانگر نوعی نابسامانی اندیشه های مخلوط شده با خون است.
دیروز مشغول بازی با خاطرات قدیمی بودم و بین خاطرات قدیمی اخباری را که آن روز ها شنیده بودم برایم نمایان می شد و یکی از آنها همین بود که غواصان دست بسته میان اروند رود.
ما خیلی بی رحمیم که دشمنمان را دوست نداریم.
ای کاش بر اساس قواعد بین المللی می شد دشمنانمان را دوست بداریم. دشمنانی که به ما تحمیل شده بودند وگرنه ما با آنها کاری نداشتیم.
یادم می آید در نوشتاری قدیمی داستان دو سرباز را نوشته بودم که در کنار هم زخمی بودند و هر کدامشان داستان زندگی خودشان را برای دیگری نعریف می کردند . باور کردنی نبود آنها دو نقطه ی قرینه در دو سوی مرز بودند که انگار دست خدا باعث شده بود این دو نقطه در یک جا روی هم بیفتند . هر دو کشاورز بودن و باغدار و هر دو عادله مند و هر دو به سوی همدیگر انداخته بودند نه به قصد کشتن همدیگر بلکه به قصد رهایی از اجباری که دامنگیرشان شده بود.
یادم می آید آخر آن داستان کوتاه نوشتم که هر دوی آنها با هم کشته شدند و هر دو به ماتمی محکوم شدند که برای خانواده هایشان آفریده بودند.
من هرگز دوست نداشتم انتهای داستان هایم را غمگین بنویسم ولی در این ماجرای خوفناک غمگین نوشتم و کار را تمام کردم.
شاید بد حالی امروزم اثر و نقش همان نوشتار باشسد که غم آفرید برای من و امروز در برابر چشمانم ظاهر شده است.
من دوست دارم انسان بتواند گاهی فرار کند.