Deprecated: Automatic conversion of false to array is deprecated in /home/ezeqniey/public_html/wp-content/plugins/elementor/includes/api.php on line 176
مراسم برف چال رینه لاریجان - نوشتار من

مراسم برف چال رینه لاریجان

دلنوشته درباره ی مراسم برف چال رینه لاریجان

من ترسیدم از این همه مبادرت به پیش رونده ی گاهی بی هدف و گاهی هدفمند که می توانست همه ی ترانه هایی را که بلد بودم به وادی فراموشی بسپارد.

من ترسیده بودم از این همه ی امید هایی که نوک پیکان پیش رونده ی آن معلوم نبود تا کجا می توانست پیش برود و معلوم نبود بر دامنه ی کدام کوه و یا بر تنه ی کدام درخت خواهد فرود آمدن.

من ترسیده بودم از باریکه ای از نور که از میان شکاف پنجره بدون اینکه من اراده کرده باشم، پارگی پرده ی نصب شده روی پنجره ی اتاقم را نمایان می ساخت و این آشفتگی را برملا می کرد.

من واقعا ترسیده بودم از مرگ خاموش خرگوش های دشت لار که تا پارسال بودند ولی امسال نبودند . مگر شغال های زمستانی پارسالی چند تا خرگوش را دریده و خورده بودند که به یکباره این همه خرگوش امسال ناپدید شده است.

من دلم برف چال جاده ی پلور به رینه را می خواهد که هر سال در آرزوی دیدن آن مراسم مانده بودم. و امسال به این مراسم خواهم رفت هر طور که بشود.

من دلم سرمای یخ زده ای می خواهد که نور آفتاب هم نتواند آن را ذوب کند.

من دلم انسان هایی را می خواهد ببیند و لمس کند که در گیراگیر درگیری های روزانه ی شان از پی هم به سوی دره های میان جاده ی هراز بروند و برگردند تا مسافری دلشکسته در مسیر جا نمانده باشد .

من دلم پوشیدن رخت سربازی می خواد برای اینکه در آن دوران واقعا نمی دانستیم معنای امید و نا امیدی چه بود و فقط امیدوار می شدیم و نا امید و بین خودکشی و رقص شادمانه دائما به نوسان کردن و رقصیدن و پایکوبی مشغول بودیم.

من دلم کوری ذهن می خواهد که ببیند و نخواهد و دم نزند و مرا به سوی اندیشه های پایمال شده اش نکشاند .

چقدر ما لاجرم های تکرار شونده داریم در مسیر حیاتمان.

من به ناچار رمان یک قرن و یک روز نوشتم تا سر بخورم و بروم به سوی نا کجا آبادی که نمی دانستم انتهای تیر کمانش به کجا خواهد نشست.

رمان یک قرن و یک روز به راحتی نوشته شد و بار ها باز نویسی شد و به راحتی مثل آب خوردن تولد یافت ولی خودش را در میان آغوش من کتمان نمود تا مبادا نگاه هرزه به دامن سرخ و سیاهش بیفتد و بخندد و چیدمان لغاتش را به سخره بگیرد.

وقتی برای اولین بار به دامنه ی البرز رفتم فکر نمی کردم که جایی بهتر از این دامنه در دنیا وجود داشته باشد ولی بعد ها یقین پیدا کردم که برای من واقعا جایی بهتر از این منطقه وجود ندارد.

من این تازه شهر شده ی روستا شکل را خیلی دوست داشتم با همه ی مردمانش که برای مراسم تعزیه ی همدیگر قددم به پیش می گذاشتند و می رفتند و بر می گشتند .

انگار خداوند آنها را آفریده بود که زیر تابوت های همدیگر را بگیرند که مبادا آبرویی در انتهای لحظات حضور آن شخص بر زمین ریخته شود .من این مردمان گیر افتاده در میان کوهستان را دوست دارم. آنها در قلب من هستند . سرزمینشان را غارت شده ی اندیشه های تهرانی ها و آملی های غریبه می دانستند و دوست داشتند که آب و خاکشان به خودشان باز گردانده شود.

باور کنید اقوام ساکن در اینجا همه مسافرانی گیر افتاده بود ند که مجبور شدند چند سالی همینجا بمانند ولی برای همیشه ماندند و زاد و ولد کردند و خانه ساختند و سیب زمینی درو کردند و آجر روی آجر گذاشتند تا پایدار شوند.

این روز ها دوست دارم به مراسم برفه چال رینه ی لاریجان بروم همان جایی که رخت و لباس آنها آبستن نذر برف می شود برای تشنه هایی که در مکیان این دشت بدون آب مانده بودند و مرده بودند. هنوز سنگ های این دشت و سبزه های جا مانده از آن سالها شهادت می دهند تشنگی گوسفندان و چوپانان همین حوالی را در اثنای تابستان های یک قرن یا دو قرن یا صد قرن پیش را

همه ی این ها را زنبور هایی که در این دشت هستند در گوشم نجوا می کنند .

من این جا افتادگی زمان را دوست دارم . من هنوز سنگ های چیده شده و هنوز گراز های زباله خور و شغال های دم کلفت این ناحیه را دوست دارم.

بالاخره اردیبهشت شده است و مراسم برفه چال قرار است انجام شود به یاد همه ی آنها یی که روزی این چاله ی دست ساز را با برف پر می کردند تا تشنگی از میانشان برای همیشه برود و سیراب شدن به جای بماند.

من دوست دارم همه این مراسم را ببینند و خودشان را در اعماق تاریخ معاصر و کمی دورتر دریابند که چه بر سر انسانیتشان گذشته است. بدور از اینترنت و تماس تلفنی و درد مندی و ….

با احترام

قاسم منهی

رمان یک قرن و یک روز

رینه لاریجان

تاریخ برگذاری مراسم برف چال ( جمعه ی نیمه ی اردیبهشت)