روزنگار 1404/01/29
- ghmonhi@gmail.com
- روز نگار من

می گویند روز های آخرین فروردین دیر می گذرد. روزنگار 1404/01/29 به این شرح است. ولی به نظر من که صاحب کسب و کار هستم احساس می کنم همه ی روز ها خیلی زود می گذرند.
ما کارآفرینان دوست داریم روز های یک ماه بیش از دو ماه باشد لذا هیچ وقت احساس نمی کنیم که روز های یک ماه دیر تمام می شود.
به هر حال روز های آخر فروردین ماه را سپری می کنیم
دوست دارم امروز بنویسم که حالم از دیروز خیلی بهتر شده است .
اسراری را امروز یافته ام که قبلا هم آنها را یافتنه بودم ولی چون آنها را ننوشته بودم از یادم رفته بود.
من هر چه را که مینویسم در یادم می ماند . پس امروز این اسرار را می نویسم تا همیشه در گوشه ی ذهنم به یاد بماند.
سر اول ( روزنگار 1404/01/29 )
سر اول این است که باید آنقدر بنویسم تا جانم در آید. و این سر لوحه ی افکار من و ادامه ی نوشتار من خواهد شد تا ابد. زیرا آن را امروز نوشته ام و با شما به عنوان شاهد به اشتراک گذاشته ام .
دوستم می گفت این مبادرت باه اقدامی که برایش آفریده شده ای باید طوری در خود غرق کند که نتوانی به آن مبادرت نورزی و انجامش ندهی .
سر دوم
سر دوم این است که هر زمان ماهی به غلابت افتاد آن را صید کنی و رهایش نکنی
منظور دوستم این بود که هر زمان پیامی و مطلبی تازه برایت الهام شد آن را بلافاصله بنویسی و نگذاری برای ساعاتی بعد وگرنه تو غلابت را هم از دست خواهی داد.

سر سوم
سر سوم این است که آموزش دیدن یک بار و تکرار آن هزار بار و نوشتن این سر به من کمک می کند که فراموش نکنم که هزار بار آنچه را آموخته ام به کار بگیرم.
ادامه ی دلنوشته های من
من امروز با سراسیمگی از خواب برخواستم . دوست نداشتم بیدار شوم و دوست داشتم به خوابیدن ادامه دهم ولی به هر شکل از خواب برخواستم و به سر کار آمدم . خدای را شکر مشتری خوبی آمد و بچه ها هم همه سر حال بودند. مجموعه هم نسبتا تمیز بود . این روز های آخر ماه میگویند مردم پول ندارند بیاند ماساژ بگیرند ولی من فکر می کنم که ما آماده ی پذیرایی از آنها نبودیم که نیامدند. به هر حتال من امروز کار هایی را که باید انجام میدادم انجام دادم
مقاله برای وبسایت جدیدم که خودم آن را طراحی کرده ام کار هر روزه ی من شده است. چیدمان اتاقم را تا حد زیادی تغییر دادم . ترکیب اتاقم بهتر شده است . امروز بازدید کننده بیشتری وبسایت تازه ی مرا دیده است و احساس می کنم مسیر پر نفوذ زیبایی را در پیش رو داریم. پ
من از خدای خودم می خواهم که مرا یاری دهد که این اسرار امروز بازیافتی را همیشه در ذهن و یاد من مانا نگهدارد و من به راحتی به پیش بروم.
اکنون واقعا رمق نوشتن ندارم ولی می نویسم
دوست دارم ادامه ی سریال پایتخت در فصل هشت را من بنویسم . و خواهم نوشت و در صفحه ی خودم به اشتراک خواهم گذشت به صورت خصوصی.
این روز ها دامنه ی افکار من در حدی سر در گم بود که نمی دانستم به راستی چه باید بکنم ولی راه را پیدا می کنم و به چیدمان دقیق و درست دست پیدا می کنم.
تا همین جا کافی است یک قطعه از رمان تن های خاموش را در ادامه برایتان به یادگار می گذارم و مطلب را تمام می کنم.
با احترام . قاسم منهی.
گذر انسان از دوران تلخ و شیرین حضورش در این دنیای فانی همیشه همراه است با نوعی دل آگاهی که اکنون واژه ها هم گاهی دربرابر آنچه باید نوشته شود و به رخ کشیده شود کم می آورند.
من همیشه در دوران حیاتم به حقیقت به دنبال پاسخ این سوال بودم که به حقیقت دنیا چیست ؟ من کیستم؟
اینجا چه می کنم؟ در انتها چه خواهد شد؟
جواب ها را یافته ام و نوشته ام و از این مرحله گذر کرده ام به خیال خودم. برای انسانی که سوال می پرسد و همیشه در پی یافتن پاسخ سوالاتش است یافتن جواب صحیح کار سخت و دشواری نیست ولی بعد از یافتن پاسخ چنین سوالاتی از نظر من بنیادین، او باید به چه مشغول باشدبه حقیقت؟
پاسخ آن را هم بعد از چندین سال درنگ و مشغول بودن به گناه حضور آدمیت خودم یافته ام و اکنون به آن پرداخته ام و در صددم تا از مرحله ی آدم بودن خودم هم گذر کنم هر چند می دانم کاری است بسیار دشوار در عین راحت بودن آن.
نمی دانم چه بگویم از زهره ی آب شده ی آدمی به دمی که در آن مشغول تند تند نفس کشیدن است و شور هیجانی که خودش آفریده او را مغروغ لحظاتی نموده است که از بیان زبان خارج است.
به هر سو من بعد از درک این همه حقیقت هایی که در زندگی امروزم هست دیگر به واقعیت هایی که دیگران در همه ی اعصار صحه می گذارند وقعی نمی نهم و کار خودم را می کنم. زیرا از نگاه من حقیقت یکتاست و واقعیت هزاران چهره دارد که یکی از آن بر حقیقت انطباق دارد و الباقی دروغی بیش نیست.
اکنون که تمرین زندگی در فردای مردن من در شرف محقق شدن است مشغول فعالیتی هستم که حتی نمی توانم دقیقه ای به خواهش دل و معده و روده برای تغذیه و ادامه ی عادات گذشته بی اندیشم.
من مانده ام و یک عمر دیگر همراه با تنهایی و رخصت طلبیدن از لذت برای اینکه او تنهایی را دوست ندارد.
می خوام لذت را به تنهایی عادت دهم. او نمی داند که در تنهایی چه اوجی هست که در میان هیچ جماعتی وجود ندارد. بعد از تنهایی این سکوت است که مرا به خودش می خواند. انتظار اینکه من بتوانم سکوت را هم بر پرده های درون غلاف حضورم بخوانم، انتظار بیهوده ای نیست بلکه بسیار در دسترس تر از آن چیزی است که به نظر می رسد.
در ادامه ی این مقدمه رمانی آفریده می شود که داستان سکوت نویسندهن ای تنها و خاموش را روایت می کند که از همه چیز دل می برد و با نفس کشیدنش قمار می کند تا ادامه ی حیاتش را در وادی تازه ای که خودش آن را طراحی نموده باز یابد و موفق می شود. و این قمار با نفس است که آنسوی میدانش که خداوندگار متوهم شده، است همیشه بازنده می ماند.
و چقدر زیباست خدای بازنده که به بازی قمار، نفس می دهد و نفس می ستاند.
در رمان پیش رو سه شخصیت اصلی با نامهای گوژپشت، نویسنده و دختر حاضر هستند. به آنها اندکی نفرات دیگر که همچون بادبزن در تابستان خنکی را فراهم می کنند اضافه میشوند و با رفتن تابستان حذف می شوند، وجود دارد که نقشی وسیع در رمان ندارند.
پی ریزی این داستان از دل آموخته ای است در انتهای شبی تاریک که در میانه ی خواب بیدار بر من القا شد و من خود را ساکتی تنها یافتم در میان کاغذ و قلم و نگاه و دوات.
امید است در نظر آید و پسندیده گردد.