مقدمه ی رمان گمنام
- ghmonhi@gmail.com
- انشاهای من


امتداد اندیشهها و زاویهی دید خاص من به موضوعات گوناگون، که این روزها ذهنم را در هجومی بیامان تسخیر کردهاند، مرا به خلق این نوشته واداشت؛ نوشتهای که گویی در آمیختگی با باورهای ذهنی و رؤیاهای دوردست و صد البته نا پخهته ی امروز من، بهتدریج چهرهی یک رمان به خود گرفته است. هرچند عمیقاً باور دارم که نوشتن رمان نیازمند پیشنیازهایی است تا درونمایهای بیافریند که روح خواننده را یکسره با لحظات داستان پیوند دهد؛ اما با نهایت صداقت اعتراف میکنم که در مسیر آفرینش این اثر، بارها به لحظههایی رسیدم که چنین پیوندی را در خود احساس نکردم. حتی در رمانهای درخشان نویسندگان نامدار نیز گاه این حس به من منتقل شده است؛ گویی نویسنده در شتاب برای گذر از یک موضوع و رسیدن به چالش بعدی، فراموش میکند که این کلمات، خوانندگانی دارند که از لایههای پنهان ذهن و اندیشهی او بیخبرند.
با این حال، برای من، این دغدغهها که آیا این اثر در نگاه خوانندگانش، پذیرفته میشود یا نه و آیا این رمان از غنای کافی در مواجهه با نگاه خوانندگانش برخوردار است یا خیر، و آیا مخاطب آن را میپذیرد یا رد میکند، از اهمیتی ثانوی برخوردارند. آنچه برایم در اولویت است، تجربهای دیگر است؛ تجربهای که بارها در ژرفای وجودم آن را زیستهام: تمرین زیستن در فردای مردن.
من به راستی از سالهایی که به یاد دارم در این وادی غرق شده در کوران آفرینش های ذهنی به این تمرین خطرناک مشغولم و هر روز با داده ای تازه از این جنس روبرو می شوم که می تواند هاله های ایستا را در هم بپیچد تا نظم تازه ای از پس آن به وجود بیاید. من هر روز به زیستن در فردای مردنم می اندیشم و هر روز تجربه ای تازه در مسیرم قرار می گیرد.

هرگاه قلم به دست میگیرم و نوشتن را از نو آغاز میکنم، کوشش میکنم که یکسره در فضایی غریب غوطهور شوم؛ فضایی که به حیات در خلأیی جاودانه میماند، جایی که نه پایانی دارد و نه محکومیتی. گویی در این وادی، تنها نوشتن است که باقی میماند و این خود، بسنده است.
گاه فاصلهای طولانی میان دو نوبت نشستن و نوشتنم رخ میدهد. بارها به این شکاف اندیشیدهام و دریافتهام که غفلت از پیش بردن داستانهایی که در جانم ریشه دواندهاند، چه اندازه عظیم بوده است؛ غفلتی که مرا از لذت نگارش داستان زیستنم در فردای مردن محروم کرده است.
و اکنون، در همین لحظه که مشغول نوشتنم، حسی غریب در من موج میزند. شما که این کلمات را میخوانید، بدانید که این جملات نه از آنِ قاسم منهی و نه از آنِ هیچ موجود زنده ای است بلکه از سوی زندهیاد قاسم منهی به شما رسیده است. ( این حس اکنون من است و هیچ اهمیتی هم ندارد البته)



در تمام روزهایی که به زیستن و نوشتن پرداختهام، ذهنم درگیر این پرسش بنیادین بوده است: انسان چگونه باید در برابر دغدغههای پیش رویش بایستد؟ چگونه باید رفتار کند تا حس خودشکوفایی، شور، و شعف را در قلب خویش بهگونهای پایدار زنده نگاه دارد؟
همین پرسشها مرا بر آن داشت تا مسائل تأثیرگذاری را نخست در برابر خودم و سپس در برابر خوانندگان مشتاق رمانهایم قرار دهم؛ مسائلی چون پیوندهای خانوادگی و چگونگی واکنش در برابر کنشهای دیگران. میدانستم که این واکنشها نقش اساسی در شکلگیری هویت شخصیتهای داستانیام خواهند داشت. از اینرو، کوشیدم آنچه از محیط و رفتارهای پیرامونم آموختهام، در تاروپود این داستان ببافم. همواره از خود پرسیدهام: اگر در موقعیتهای مشابه شخصیتهای داستانم قرار گیرم، چه واکنشی نشان خواهم داد؟ دقیقا همان ها را نوشته ام و نتیجه این شده است که اکنون در پیش روی شما قرار گرفته است.
نتیجهی این تأملات، خلق رفتارهایی طبیعی و باورپذیر بود که چون جامهای زیبا بر تن شخصیتهای اصلی داستان نشست و از رهگذر روایت، آنها را پیش چشم خواننده به نمایش گذاشت.
از سوی دیگر، همیشه برایم مهم بوده است که داستانهایم ساختاری داشته باشند که گوشهای از آنها در آثار دیگرم نیز قابل ردیابی باشد؛ نوعی تداوم که مخاطب بتواند ردپای آن را در خطوط داستانهای بعدی یا قبلی نیز بیابد و دنبال کند. همین نگاه مرا به این تصمیم رساند که شخصیت اصلی این رمان را از میان یکی از چهرههای مبهم رمان پیشینم، یعنی (( یک قرن و یک روز))، برگزینم. آن رمان که در اواخر سال ۲۰۲۴ به چاپ رسید، اکنون نقطهی آغازین توسعهی زندگی یکی از کاراکترهای کلیدیاش در این روایت تازه است.
میدانم که این رویکرد شاید برای بسیاری نو و بدیع به نظر آید؛ هرچند به گفتهی دوستانی که رمانهای بسیار خواندهاند، این شیوهی نگارش پیشتر نیز توسط نویسندگان دیگر به کار گرفته شده است. با این حال، به گمان من، تأثیرگذاری شخصیتها با چنین دقت و وضوحی کمتر در آثار مشابه دیده شده است. البته ممکن است این ادعا را به پای نادیده گرفتن آثار دیگران یا خودستایی بگذارید؛ اما با وجود توان محدودم در خلق این اثر، از شما، خوانندهی آگاه و همراه، میخواهم با تمام مهربانی و گشادهرویی آن را بپذیرید.
رمان ((گمنام))، مسیر زندگی نویسنده را روایت نمیکند؛ بلکه ذهن، جان، و باورهای او را به جنبش درمیآورد. بگذارید نویسنده سبک و راهی را که دوست دارد، دنبال کند. همین که توانسته قلم بردارد و در این مسیر گامی به پیش نهد، شایستهی احترام است. در پایان، برایش دعا کنید. دعا کنید که هر روز از سطحی والاتر از دانش و آگاهی که به آن عشق میورزد، بهرهمند شود؛ و دعا کنید که قلمش همواره تیز، پویا، و زنده بماند.